دیدگاه علمشناختی «علم هنجار43»
این دیدگاه برداشتی جامعهشناسانه از علم ارائه میدهد. در هر دورهای یک برداشت یا نظریه و یا یک نمونه در جامعه علمی حاکم است که فعالیتهای رسمی در قلمرو علمی را زیر تسلط خود دارد و کار اهل علم را هماهنگ و راهنمایی میکند. مسائلی مورد پژوهش قرار میگیرد و پرسشهایی طرح میشود که از آن چارچوبِ پذیرفته شده برمیخیزد. اگر معمایی حل نشود، نه برای علم شکست محسوب میشود و نه برای آن برداشت حاکم. محققی که در چار چوب یک علم هنجار و متعارف فعالیت میکند، نباید موضعی انتقادآمیز در برابر نمونهای که در آن کار میکند داشته باشد (کوهن44، 1369).
این، تبیینِ اجمالیِ علم متعارف و هنجاری است. همچنین میدانیم که همه دانشمندان و محققان با برداشت رایج همرنگ نمیشوند و مسائلی را طرح میکنند که از پارادایم حاکم بر نمیخیزد و یا موضع گیریهایی دارند که با قواعد علمیِ رایج و پذیرفته شده همخوانی ندارد. حال اگر این مخالفتها و مواضع رقیب به اوج خود برسد و الگوی حاکم و رایج نیز نتواند آن را در خود هضم کند، این بحران تدریجاً به انقلاب علمی تبدیل میشود که طی آن پژوهشگران جدید با مواضعی نو صدر نشین جامعه علمی میشوند و حوزه و چارچوب فعالیتهای علمی را مشخص میسازند و به این ترتیب علمِ هنجاریِ جدیدی پا به عرصه وجود میگذارد. چنانکه ملاحظه میشود، بر اساس این رویکرد، مدعیات علمی هیچگاه با روش علمی و یا منطق خاصی ارزیابی قرار نمیشود، بلکه ملاک پذیرش یا رد یک نظریه همانا همخوانی با علم متعارف و پذیرش جامعه علمی خاص محسوب میشود. در غیر این صورت یک نظریه اگرچه توان پیش بینی و تبیین پدیدهها را داشته باشد، مورد بیمِهری قرار میگیرد و به آن، اجازه طرح داده نمیشود و یا به هر شیوهای به انتقاد از نظریه و واضع آن میپردازند تا در بین اعضای جامعه علمیِ خود، عمومیت و رواج نیابد.
دیدگاه علمشناختی «ضد روش45»
فایرابند46 (1375) رویکردی جدید و بسیار جنجالی را در علم شناسی مطرح کرده است. مدعای محوری فایرابند این است: «همه چیز ممکن است و یا همه چیز خوب است». اثباتگرا میگفت: چه در مقام مشاهده و چه ارزشیابی و داوری، درباره چیزهایی که گردآوری شده است، باید ملتزم به روش بود. به عبارت دیگر هر دو حیطه روشمند است. واقع گرای انتقادی با قائل شدن به تقدم نظریه یا فرضیه بر مشاهده، فقط قائل به روشمندی در مقام داوری (= آزمودن) شد و ادعا کرد در مقام گردآوری47 و یا طرح فرضیه یا نظریه سازی هیچ روشی وجود ندارد. فرد ممکن است فرضیه خود را از هر منبع و مأخذی (دینی، فلسفی و ...) و حتی از رؤیا به دست آورد ولی پذیرش آن در چارچوب علم، مستلزم به کارگیری روشها و منطقی خاص است. فایرابند از این فراتر رفت و ادعا کرد اصل تفکیک بین این دو مقام بیهوده است و واقعیتِ روند کارهای علمی نشان میدهد که هیچ روش معینی وجود ندارد:
استدلال فایرابند این است که... در اشتغالات علمی روش خاصی وجود ندارد و اصولاً تمایز میان آنها امری نادرست است... علاوه بر آن، هیچ نظریه علمی انقلابی و جدید هرگز به نحوی صورتبندی نمیشود که به ما امکان دهد تحت چه شرایطی باید آن را نظریهای در معرض خطر بدانیم. همچنین بسیاری از نظریههای انقلابی ابطالپذیر نیستند (فایرابند، 1375، ص10).
به نظر میرسد که سادگی آزمون فرضیه و ابطال آن در مقابل شواهد مخالف در نظریه واقعگرایی انتقادی با واقعیتهایی که در فرآیند فعالیتهای علمی مشاهده میشود، سازگار نیست. واقعیات نشان میدهد که محقق با حضور یک شاهد مخالف، دست از فرضیه خود برنمیدارد و با تغییراتی دوباره همان فرضیه را مطرح میکند. متن زیرنمونهای است از آن.
پژوهشهای انجام شده نشان دادهاند که افراد دارای انگیزه پیشرفت زیاد در انجام کارها و از جمله یادگیری بر افرادی که از این انگیزه بی بهرهاند پیشی میگیرند. برای نمونه مککللند (1961) دو گروهِ آزمودنی را که از لحاظ انگیزه پیشرفت با هم متفاوت بودند به انجام تکلیف واحدی وا داشت. تکلیف این بود که آزمودنیها حروف مخلوط شدهای را که به آنها داده میشد به کلمات معنا دار تبدیل کنند. در آغاز کار، هر دو گروه دارای عملکرد مشابه بودند، اما با پیشرفت آزمایش، گروه دارای انگیزش پیشرفت زیاد از گروه دارای انگیزش پیشرفت کمجلو افتاد.
البته همه پژوهشهای انجام شده دراینباره نتایج قاطع پژوهش بالا را به دست ندادهاند. در پاره ای مواقع عملکرد افرادِ دارای انگیزه پیشرفتِ زیاد، در حد افراد دارای انگیزه پیشرفت کم و حتی پایینتر از آنان بوده است. تجدید نظرهای انجام شده در نظریههای اولیه مک کللند ... مطالب ناهمخوان بالا را چنین توجیه کرده است که شخصِ دارای انگیزه پیشرفت زیاد علاقه چندانی به انجام تکالیف خیلی ساده و معمولی ندارد و لذا عملکردش در این گونه تکالیف، علیرغم بالا بودن سطح انگیزه، پیشرفت او به طور کلی، در سطح پایین خواهد بود. همچنین انجام تکالیفِ بسیار دشوار، مورد علاقه افراد دارای انگیزه پیشرفت سطح بالا قرار نمیگیرد. علت این امر آن است که انجام تکالیف خیلی ساده، افتخاری نصیب فرد نمیکند و تکالیف بسیار دشوار معمولاً به شکست منجر میشوند (سیف 1368، ص 7ـ346).
محققان نیز در پیگیری با فعالیت علمی ـ به ویژه در مقام تولید فرضیه و تنظیم ساختار فرضیه ـ چندان دلمشغول چارچوبهای سخت و انعطاف ناپذیر روششناسیهای علمی نیستند و حتی گاهی به علت پیوستگی هویتی با نظام نظریِ خود، سعی در پیچیدهتر کردن آن دارند تا نتوان به آسانی آنها را در معرض آزمونهای تعیینکننده قرار داد. گفته تولمن48 که از محققان شناخت گرا در روانشناسی یادگیری است، مؤید این ادعاست:
... من از اینکه ذهنم را به راههای خیلی تحلیلی مشغول سازم خرسند نیستم. از این رو، برای من مأیوس کننده و دشوار بوده است که نظامم را تسلیم آنگونه ملزومات تحلیل سازم. سوم اینکه، من شخصاً با این اندیشه مخالفم که علم از راه تحلیل آگاهانه و عمیق جایی که در آن قرار داریم و جایی که به سوی آن در حرکت هستیم، پیشرفت میکند. آشکار است که چنین تحلیلهایی وظیفه مسلّم فیلسوف علم است و احتمالاً برای بسیاری از دانشمندان با ارزش است. اما خود من وقتی به فکر انتخاب مسیر هایی که بسیار منطقی و روش شناختی هستند میافتم، وحشت زده و دستپاچه میشوم. چنین به نظر من میرسد که اغلب بینشهای نو و مهمِ علمی زمانی اتفاق افتادهاند که دانشمند مانند میمون، از قوانین پذیرفته شده علمی، نظیر این که غذا را تنها باید با کاربرد دستها به دست آورد، چشم پوشیده و به طور ناگهانی و شاید صرفاً از راه قیاس، قاعده تازه استفاده از یک چوب (یا علامت ـ گشتالت) را کشف کرده است. چهارم این که، در من یک تمایل قدیمی وجود دارد برای این که اندیشه هایم را بسیار پیچیده کنم چنانکه قابلیت آزمون تجربی نداشته باشند... (هرگنهان و السون، 1377، ص366).
نکته دیگر از دیدگاه «ضد روش» این است که مشاهده خالصِ پدیدههای بیرونی در تکوین علم نقشی مهم ندارند:
تاریخ علم دقیقاً از پدیدهها و نتایجی که از آنها استنتاج میشود، تشکیل نمیشوند. تاریخ علم همچنین شامل ایدهها، تفاسیر پدیدهها، مسائلی که از تعارض تفسیرها به وجود میآیند، اشتباهات و مانند آن است...علم به طور کلی «پدیدههای عریان» را نمیشناسد، بلکه پدیده هایی را میشناسد که داخل در معرفت ما هستند و به طریق خاصی نگریسته میشوند. بنابراین، مفاهیم علمی اساسا ایدهآلی اند» (فایرابند ،1375، ص42).
به وجود آوردن یک سنت علمیِ مبتنی بر قاعدهها و روشهای دقیق، بر اساس این دیدگاه، ممکن است در بعضی ابعاد موفقیتآمیز باشد، ولی سؤال این است که آیا این سنت علمی باید هر چیز دیگری خارج از این چارچوب را کنار زند؟ به این پرسش، فایرابند با صدای بلند و قاطع پاسخ «نه» میدهد و برای این پاسخ، دو دلیل ذکر میکند:
دلیل اول این است که دنیایی که ما میخواهیم آن را کشف کنیم، موجودی ناشناخته است. بنابر این، ما باید آزادیهای خودمان را باز نگه داریم... مقررات معرفت شناختی ممکن است آنگاه که با سایر مقررات معرفت شناختی یا با اصول کلی مقایسه شوند، عالی در نظر آیند، اما کیست که ضمانت کند این مقررات برای اکتشاف نه فقط چند پدیده مجزّا، بلکه برای اکتشاف اسرار عمیق طبیعت بهترین هستند؟ دلیل دوم این است که تعلیم و تربیت علمی... (چنانکه در مدارس ما عملی میشود) نمیتواند خودش را با برخورد انسانگرایانه وفق دهد. این نوع تعلیم و تریبت با تربیت فردی ای که فقط انسانهای خوب رشد یافته را بار میآورد یا میتواند بار آورد در تعارض است (فایرابند، 1375، ص 43).
در ارزیابی این رویکرد گفتهاند حتی اگر بپذیریم هیچ شاخصی در انتخاب و ترجیح یک نظریه بر نظریه دیگر وجود ندارد و این امر کاملاً شخصی و ذهنی است، باز هم به آن معنا نیست که نتوان داوریهای شخصی را بررسیِ عقلانی کرد. ترجیحات فردی را نیز میتوان بر اساس میزان هماهنگی، همسانیِ درونی و اثر بخشی و ظرفیت عینی نقد و ارزیابی کرد (چالمرز، 1375).
با همنگری و امکاننزول پیشینهقبل ازتجربهبهگامهایمقدماتیِ فعالیتهای علمی
دیدگاهی که ساده لوحانه تصور میکرد تنها راهنمای عمل و مجرای کسب معرفت، حس است و منشأ تمامی خیزشها و رشد علمی گشودن ظرف خالی و سفید درون بر روی آن است، از کانون توجه علمشناسان رخت بربسته است. امروزه همگان با نظاره فرآیند رشد علمی به این نتیجه رسیدهاند که محقق با پیشنگاشتههایی که قبل از تجربه است، جهتگیریهای کلانِ موضوعی و روشی و حدود مشاهده خود را تعیین میکند. این پیشنگاشتهها ممکن است نشأت گرفته از علاقه، انگیزه، رؤیا، باور مصرّح و متأثر از ساختار معارف دینی، فلسفی و یا هر چیز دیگری باشد. بنابراین هر گونه تعلق فکری ـ عاطفی، انگیزشی و اعتقادی میتواند و ممکن است محقق را در جهت خاصی برانگیزاند، نگرشی نسبت به پدیدههای پیرامون کسب کند و سپس در عرصه و حوزه کار علمی، از آن به عنوان مدلی برای حل مسائل ناگشوده خود استفاده کند و یا با به زیر کشانیدن آن مفاهیمِ بسیار کلّی و انتزاعی و فرو کاستن درجاتی از جنبههای نظری، آنها را در قالبهای تصریح یافتهتری میریزد و با تدوین مسأله و فرضیه به استقبال آزمونهای تعیین کننده میرود تا به صحت و سقم «برداشت» خود پی ببرد و در هر صورت با این استقبال از جنبههای «درون ذهنی» به بینالاذهانی کردن آن کشانیده میشود و به این سان چهرهای از واقعیت را به دیگران مینمایاند و خود را در معرض نقد دیگران قرار میدهد.
به نظر من متون علمی مملو از رویدادها و نکاتی است که مدعای فوق را تأیید میکند و یا میتوان گفت شواهد مبطل این ادعا را نمیتوان در متون علمی یافت.49 به چند نکته مؤّید اشاره میکنم:
1. یک دانشمند شیمیدان در «خواب» دیده بود که «مار»ی دُم خویش را به دندان گرفته است. وقتی بیدار شد به فکرش رسید که خواص یک ماده شیمیایی به نام بنزن50 را با قبول ساختمان مولکول حلقوی میتوان توجیه کرد. آزمایشهای بیشتر صحت این فرضیه را تأیید کرد (باربور، 1362).
وقتی یک رؤیا میتواند به عنوان مدلی به یک دانشمند علوم پایه کمک کند که گره از یک مسأله شیمیایی باز کند، چگونه میتوان باور کرد که این همه مفروضات دینی ـ فلسفی درباره انسان و جهان ـ آن هم در عرصه علوم انسانی و اجتماعی ـ نتواند در کار پژوهشگر دخالتی داشته باشد و یا پژوهشگر نتواند در تعیین جهتگیریهای کلی خود و یا حتی در تدوین برخی فرضیهها و مسائل از آنها متأثر شود؟!
2. تحلیل نظریههای روانشناختی کنونی و مراجعه به پیشفرضها و تعیینکنندههای جهتگیریِ پژوهشیِ آنها نشان میدهد که آرای فلسفی فلاسفه گذشته به شدّت در ساختار نظری آنها مؤثر بودهاند: اصول تداعی ارسطو در پایه گذاری مکتب تداعیگرایی، بهکارگیری قانون بسامد او درتحقیقات ابینگهوس، تأثیر اندیشه دکارت51 در باره «انسان نوعی ماشین است» و «ذهن یا محیط فیزیکی میتواند باعث رفتار شود» بر روانشناسیِ محرک و پاسخ، تأثیر اندیشههای هابز52 راجع به «میلها و بیزاریها» و بنتهام53 درباره این که «رفتار انسان تحت کنترل اصل لذت است» بر نظریه فروید و سپس نظریه پردازان تقویت، مخالفت با اندیشههای فطری و طرح لوح سفید توسط جان لاک54 و تأثیر آن بر رفتار گرایان رادیکال مثل اسکینر، و تأثیر اعتقاد کانت55 درباره دوازده قوه فطری، مثل وحدت و علّیت بر روانشناسیِ خبرپردازی نوین و علمشناختی، طرح اندیشه تکامل پیوسته حیوان و انسان توسط داروین56 و تأثیر آن بر نظریههای هال، اسکینر، ثرندایک و پیاژه، و تعمیم یافتهها از حیوانات به آدمیان و... از جمله تأثیرات پیش نگاشتههای فلسفی محققان است (هرگنهان و السون، 1377).
بنابراین بدیهی به نظر میرسید که بتوان با کاویدن متون فلسفی یا دینی خود و با جهتگیری نظری، به منظری درباره انسان و یا هر پدیده مورد مطالعه، دست یافت و یا با نزول یا فرو کاستن از ابعاد نظری و... به موضوع یا تحدید مشاهده و یا الگوی کلی در تفسیر یافتهها و ... دست یافت.
3. نگرشی که محقق راجع به ماهیت انسان دارد، در جهتگیری پژوهشی، تعیین دامنه مطالعاتی و تحدید مشاهده و تفسیر یافتهها نقشی به سزا دارد. در نظریههای رشد، شخصیت و یادگیری این برداشتهای آغازین به خوبی مشاهده میشود:
... هر نظریهپرداز برداشتی از ماهیت انسان دارد که به تعدادی از سؤالهای بنیادی درباره سرشت انسان که هنوز هم مطرح هستند، مربوط میشود، سؤالهایی که با ویژگی اصلی انسان ارتباط پیدا میکنند... [این مسائل عبارتند از:]
1. ارده آزاد یا جبر گرایی؟ آیا ما آگاهانه اعمال خود را جهت میدهیم و یا آنها به وسیله نیروهای دیگری کنترل میشوند؟
2. طبیعت یا پرورش؟ آیا بیشتر تحت تأثیر وراثت (طبیعت) قرار داریم یا تحت تأثیر محیط (پرورش )؟
3. گذشته یا حال؟ آیا شخصیت ما توسط رویدادهای اوایل زندگی شکل میگیرد یا این که تحت تأثیر تجربههای دوران بزرگسالی ما قرار دارد؟
4. بی همتایی یا جهانشمولی؟ آیا شخصیت هر انسان بی همتاست یا این که الگوهای کلی شخصیت خاصی وجود دارند که با شخصیت بسیاری از افراد انطباق دارند؟
5. تعادل جویی یا رشد؟ آیا صرفاً برای حفظ تعادل فیزیولوژیکی یا حالتی از توازن برانگیخته میشویم، یا میل به رشد و نمو رفتار ما را شکل میدهد.
6. خوش بینی یا بدبینی؟ آیا ما اساساً خوب هستیم یا بد؟
... این برداشتها بی شباهت به نظریههای شخصی نیستند، آنها چارچوبهایی هستند که به کمک آنها نظریه پردازان خودشان و دیگران را ادراک میکنند و بر اساس آنها نظریههای خود را بنا مینهند، درست همانطوری که رفتار فرد تحت تأثیر نظریه شخصی درباره ماهیت انسان قرار دارد، سیر روانشناسی نیز از برداشتهای روانشناسان درباره ماهیت انسان اثر میپذیرد (شولتز، 1378، ص 37ـ38).
اینها فهرست مسائل کلی است که نشان میدهد پیشینههای ما قبل تجربی چگونه ممکن است به جهتدهی فعالیتهای پژوهشی مدد برسانند. اضافه میکنیم که در هر نظریهای میتوان به مسائلی دست یافت که محقق یا واضع آن نظریه قبل از تجربه پاسخهایی ـ حتی به صورت ضمنیـ به آنها داده است. مثلاً در نظریه فروید این مسائل بنیادی مشاهده میشود: آیا «حیاتِ غریزی» بر رفتار انسان مؤثر است یا «حیات عقلی»؟ آیا تعیین کنندههای رفتار انسان تنها میل جنسی و پرخاشگری است؟ آیا تمایلی ذاتی به جنگ و نزاع وجود دارد؟ و یا مثلاً در نظریه آدلر، آیا تعالیجویی یا برتریطلبی یک میل فطری در انسان است؟ (مولر، 1367)
بنابراین، آشکار است کسی که ذوق پژوهشی دارد و توان بالقوه و بالفعلِ خلق مسأله و فرضیه در او مشاهده میشود، و به متون بومی (فلسفی، دینی و...) خود مراجعه میکند، از آن همه مفروضاتی که ابعاد مختلف انسان و جهان در آنها وجود دارد، به تناسب توان، حوزه پژوهشی و رغبت خود از آنها متأثر میشود و بر فعالیتهای پژوهشی خود جهت و معنای خاصی میبخشد57 و البته مسلّم است که این برداشت ممکن است با توجه به پیشینه ذهنی محقق و توان او، با دیگران متفاوت باشد.
ابواب روانشناسی «اسلامی»
فعالیتهای پژوهشیِ متأثر از پیشفرضهای دینی را در سه مجرا و سه سطح متفاوت میتوان سامان داد: سطح اول ممکن است ناظر به شرایط تحقق اَعمال دینی و کار کردهای آن در دورههای مختلف سنی باشد و سؤالاتی از این قبیل در دستور کار پژوهش قرار گیرد: چرا اعمال دینی (نماز، روزه، و ...) در برخی دورههای سنی، و در بعضی شرایط در افراد تحقق نمییابد. در اینجا ممکن است با پیشفرضهای دینی، فلسفی یا روش شناختیِ خاص، پژوهشی انجام بگیرد و جایگاه یک نظریه تربیت دینی تضعیف یا تقویت شود. مثلاً نویسنده درباره «علت شرکت نکردن نوجوانان در نماز جماعت» پژوهشی انجام داده، که به تأیید تئوریِ او در باره نگرش «علتگرایی در تربیت» منجر شده است. یا میدانیم که درباره انجام دادن برخی اعمال دینی به صورت جمعی بسیار تأکید شده است. بنابراین با توجه به این پیشفرض، مطالعه تفاوتهای کنشیِ فرد در اَعمال عبادیِ فردی و جمعی میتواند جالب توجه باشد و یا درباره کارکردهای روانشناختی اعمال عبادی ـ با توجه به پیشفرضها ـ میتوان پژوهشهای فراوانی را سامان داد.
آشکار است که جنبههای کاربردیِ چنین پژوهشهایی بیشتر از ابعاد بنیادی است ولی در چارچوب این پژوهشها بسیاری از نظریههای تربیتی را میتوان به آزمون درآورد و یا خرده نظریهها و رویکردهای جدیدی در ابعاد مختلف حیات دینی ممکن است متولد، بازسازی، تضعیف یا تقویت شوند.
در سطح دوم میتوان به بررسی ارتباط دینداری و اخلاق مداری با سایر متغیرهای روانشناختی در ابعاد مختلف حیات آدمی پرداخت. مثلاً تأثیر دین در تنظیم سبک زندگی؛ سطوح مختلف اخلاق و دورههای سنی؛ دینداری و مقولات روان شناختی مثل عزت نفس، سخت رویی، سلامت روانی و روابط بین فردی؛ و تنظیم اخلاق کار با آزمودنیهای انسان و حیوان. پیشفرضهای بسیاری در این ابعاد در متون دینی و فلسفیِمان میتوان یافت که به نظر من قابلیت انجام دادن کارهای پژوهشی در همه آنها وجود دارد.
سطح سوم58 برترین و بنیادیترین سطح یک کار علمی در حوزه پژوهشی معینی است. در این سطح محقق درباره احکام و عوارض موضوعِ مورد مطالعه کاوش میکند. درباره میزان تأثیر پیشفرضها و مسائل قبل از تجربه در این بُعد ـ همانطور که در مبنای علم شناختی طرح یک رویکرد جدید آوردهایم ـ اقوال مختلفی وجود دارد. شهید مطهری نیز معتقد بود که موضوع مورد بررسی در این سطح «مصداق واقعی و عینی دارد و اعتبارات مختلف افراد در آن بی تأثیر است و به همین جهت میتوان صحت و سقم قوانین مکشوفه آن را با تطبیق به واقعیت خارج و موازین اولیه علوم حقیقی و اصول بدیهی عقل تأمین و تعیین نمود» (مبانی اقتصاد اسلامی، ص44).
اما حجم اصلی استدلال این نوشته بر این مطلب متمرکز بود که در این سطح نیز موضوع مورد مطالعه، «عریان» و مستقیماً در معرض پژوهشگر نیست و هر محققی در فرآیند کار علمیِ خود ـ به ویژه در گامهای آغازین و تفسیر نتایج ـ از پیشفرضها و اعتبارات قبل از تجربه متأثر است.
نتایج محوری بحث، نکات مهم و چند پیشنهاد
1. نتیجه مهم این مقاله این بود که پیشفرضهای دینی یا فلسفی میتوانند در گامهای آغازینِ پژوهش، تفسیر نتایج و جهتگیریهای کلی، کاملاً مؤثر و تعیینکننده باشند. اما باید در اعتقاد به این تأثیر پذیری به دو نکته توجه داشت: الف) این تأثیرگذاری به لحاظ منطقی مستقیم و بیواسطه نیست، که اگر چنین بود عالمان در عرصه دین و فلسفه میبایست تولیدکنندگان اصلی معارف تجربی میبودند. به عبارت دیگر از گزارههای فلسفی یادینی نمیتوان به نتیجه علمی (تجربی) رسید و از گزارههای تجربی نیز نمیتوان به نتیجهای فلسفی و دینی دست یافت. نوع استفاده محققان علوم تجربی از آن منابع را میتوان با اصطلاحاتی مثل «برداشت»، «الهام»، «نگرشیابی»، «جهتیابی» و نظایر آن نشان داد. ب) در نوع و چگونگی استفاده از متون دینی یا فلسفی، برای تدوین پیشفرضها و مسائل نقش اصلی به عهده محققان علوم تجربی است. اینها هستند که میتوانند با بررسی متن و با استفاده از کارشناسان دینی و فلسفه مفاهیم کلی را به عرصه فعالیتهای مصداقی و پژوهشی نازل کنند. اما اگر بحث استفاده از معارف تجربی در طرح یک بحث فلسفی یا روشن کردن یک گزاره دینی در میان باشد، محققان علوم تجربی نقش ثانوی پیدا میکنند و به تبع سؤالات کارشناسان دین و فلسفه پاسخهای موجود را جمع آوری و عرضه میکنند.
2. در این مقاله نشان دادهایم که «اصل مراجعه به معارف ماقبل تجربه» مستدل است و میتوان هم به نحو منطقی و هم با مراجعه به تاریخ علم این تأثیر پذیری را نشان داد. اما این که از میان انواع و اقسام پیشفرضها و متون ماقبل تجربه (تأثیر پذیری از دین، فلسفه، باورهای اجتماعی و ...) کدام یک را میتوان برگزید واین که آیا میتوان در ترجیح یکی بر دیگری استدلال نمود؟ جواب منفی است. این که به کدام متن و چه بعدی از آن باید مراجعه کرد؟ به علاقه محقق، جهتگیری اعتقادی، انگیزهها، ملاحظات اجتماعی ـ سیاسی و... مرتبط است.
3. فعالیتهای بیست ساله بعد از انقلاب اسلامی مصروف «واکنش» به پیشفرضهای رویکردهای روانشناختی مغرب زمین شده است. نقّادی مسلّمات و مفروضات آنها ممکن است به تصریح پیشرفت ما در حوزه روانشناختی کمک کند، اما این گام بسیار کوچک است و بدتر آن که اگر در این سطح متوقف شود، هیچ کمکی به برپایی رویکردی جدید نخواهد کرد. چون در عمل، همه اهتمام ما صرف پارادایمها و مسائلی میشود که «آنها» در افکندهاند. ما باید مستقلاً به متون خود مراجعه کنیم و با محوریت محققان علاقهمند به تدوین رویکردهای مختلف و پژوهش در ابعاد مختلف روانشناسی بپردازیم. در این صورت است که دیدگاههای به پژوهش نهاده ما و یافتههای ناشی از آن، نه تنها به برپایی یک دیدگاه جدید (و یا دیدگاههای مختلف دینی به عدد محققان) منجر میشود، بلکه مورد توجه جامعه علمی جهان نیز واقع میشود، چنانکه یافتههای آنها در مجامع علمیِ ما مورد استفاده و توجه قرار میگیرد.
4. در عین حال که تأثیر پیشفرضهای دینی و فلسفی بر ابعاد مختلف یک کار علمی، با توجه به پیچیدگی موضوع مورد مطالعه و مبانی علمشناختی، موجه، مَجاز و مستدل دانسته شده است، اما تأکید اِفراطی بر صفت «اسلامی» در روانشناسی اسلامی به چند دلیل موجه نیست: یک: متون کلاسیک دینی (قرآن و احادیث معتبر) از معارف ثابت و تغییرناپذیر است، اما برداشتهای ما ـ به ویژه برداشتهای تصریح یافتهای که به گامهای آغازین پژوهش تزریق میشود ـ ممکن است کاملاً خطاآمیز باشد. برداشت ما ممکن است با اصل متن منطبق نباشد؛ تصریح یا عملیاتی کردن برداشت ممکن است آن را از معنای مورد نظر متن دور کند؛ اصل گزینش و اِعمال محدودیت در آن برداشت، ممکن است آن را از معانی جامع مورد نظر متن تهی کند؛ نشانگانی که از یک مفهوم مثل «اطمینان قلبی در قرآن» به ذهن محقق میرسد و یا از متون استخراج میکند، ممکن است مطابق با جامعه مفهومیِ مورد نظر متن نباشد، در انتخاب جامعه و نمونه پژوهش یا اتخاذ یک طرح پژوهشی و روش آماری و یا تفسیر یافتهها نیز ممکن است خطاهای متعددی بروز کند. صفت «اسلامی» ممکن است این توهم را ایجاد کند که یافتهها متناسب با متن است و در این صورت به بروز حساسیتهای فراوانی بینجامد و محقق در معرض سوء تعبیرها و اتهامهای مختلف قرار گیرد. کمترین تأثیر این واکنشها این است که موجب میشود محقق از درگیری با متن اجتناب کند و در نتیجه جامعه همیشه در جایگاه «مصرف» یافتههای دیگران باقی بماند. بنابراین، اصلِ خطا در برداشت و پژوهش را باید مسلّم فرض کرد و به نحوی نظامدار به جای متهم کردن محقق باید اهتمام اصلی را متوجه ردیابیِ خطا و انجام دادن پژوهشهای دیگر نمود. در چنین جوّی از برداشت، پژوهش، تصحیح و تکمیل است که جامعه علمیِ فعّال و تولید کننده در یک حوزه پژوهش شکل خواهد گرفت.
دو: متونْ پیش از تجربه، کیفیت واحدی ندارند. بنابراین به عدد فلاسفه ایرانی ـ اسلامی و متون دینی ـ مذهبی و یا حتی باورهای عمومی و فرهنگی باید صفات متعددی را مثل روانشناسی اسلامی، روانشناسی ابن سینایی و ... ابداع کنیم. بنابراین بهتر است به جای دغدغه درباره صفت روانشناسی، با استفاده از پیشفرضهای بومی ـ اسلامی به کارآمدی، توان تبیین، توان پیشبینی، همسانی درونی و اثر بخشی نظریهها اهتمام کنیم. رویکردهای روانشناختی مغرب زمین را نیز با توجه به مأخذ مفروضات بنیادی آنها میتوان به روانشناسیِ ارسطویی، افلاطونی، دکارتی، کانتی، هابزی و ... تقسیم کرد ولی همانطور که میبینیم آنها بدون توجه به صفت بنیادی رویکرد خود فعالیت پژوهشی خود را ادامه میدهند و ما نیز بدون توجه به صفات رویکردهای آنها در حال مصرف یافتههای آنها هستیم.
سه: یک مبنای علم شناختی نیز در پرهیز از تأکید افراطی بر صفت روانشناسی وجود دارد و آن این است که محقق اگرچه در مقام تولید پیشفرضها و مسائل و جهتگیریهای کلیِ کاملاً متأثر از متون قبل از تجربه یا علایق و انگیزههای «فردی» است، ولی در مراحلی از کار، که خود را ملزم به رعایت موازین عقلی، روششناختی و بین الاذهانی میبیند و میکوشد با عبور دادن مفروضات خود از غربالهای مقبول جامعه علمی دایره شمول آنها را گسترش دهد و بر قامت پیشفرضهای خود جامهای از عقلانیت و روشمندی بپوشاند، به «جامعیت» و «تعمیم» نایل میآید و از منابع و مآخذ خاص خود جدا میشود و دیگران نیز بدون توجه به منشأت تئوریک او به یافته هایش از سرِ تأمّل مینگرند. به عبارت دیگر پیشفرضها و مسائل، بعد از عبور از موازین بینالاذهانی، از ویژگیهای اختصاصی خود جدا میشود.
5. نکته آخر این که برای تحقق آرمانِ تولیدِ معرفت در عرصه روانشناسی، باید به حمایت نظامدار اندیشید. اگرچه تحقیقات افرادی که از سرِ علاقه به معارف بومی ـ اسلامی دلمشغولند میتواند به جهتگیریها، تعیین چارچوبها، تقویت تئوریک و برانگیختن انگیزههای پژوهشیِ دیگران بینجامد؛ ولی توصیه میشود برای تداوم و تعمیق و گسترش این فعالیتها پژوهشکدهای تأسیس شود و با دعوت و حمایت همه جانبه از محققانِ علاقهمند و با محوریت و تشخیص آنها در چگونگی اجرای فعالیتهای علمی و تشکیل گروههای کاری با تخصصهای مختلف مورد نیاز، فعالیتهای پراکنده و موقتی به فعالیتی متمرکز، پایدارو مولد تبدیل شود.
6. دو رویکرد در معرفی «روانشناسی اسلامی» در طول این بیست سال خود را آزموده است: رویکردی که فقط دلمشغول نقد پیشفرضهای روانشناسان مغرب زمین است (رویکرد رجوعی ـ واکنشی)، و رویکردی که فقط به انتقال آرا و افکار فلسفیِ فلاسفه ما درباره به علمالنفس اقدام کرده است (رویکرد رجوعی فلسفی ). ناکار آمدی و یا حداقل کم اثر بودن این رویکردها آشکار شده است. وقتِ آن است که رویکرد سوم را جدی بگیریم: مراجعه مستقل و خلاّق به «متنهای خودی»، به زیر کشیدن گزارههای کلّی، آزمودن روشمندانه و بینالاذهانیِ گزارهها، عرضه یافتههای همگانی شده، قبول اصل خطا و گسترش میدان نقد (رویکرد رجوعی ـ نزولی ـ همگانی).
اهتمام اصلی رویکردِ «رجوعی ـ واکنشی» صرْف مقابله با پیشفرضهای وارداتی شده است. به عبارتی دیگر، بدون هیچگونه موضع ایجابی، فقط به چگونگی «سلب» آرای دیگران اندیشیده است. در رویکردِ «رجوعی ـ فلسفی» به گونهای کم و بیش مستقل به متن (عمدتاً فلسفی) مراجعه شده، ولی بدون هیچگونه تحول گوهری، فقط به انتقال اکتفا شده، و گزارههای نفسشناسی به صورت کلی، انتزاعی و فراگیر باقی مانده است. در رویکردِ «رجوعی ـ نزولی ـ همگانی»، اعتقاد نگارنده بر آن است که میتوان در برترین سطوح فعالیت علمی به متون بومی ـ اسلامی مراجعه کرد و به مدد سازوکارهای «برداشت»، «الهامگیری»، «جهتیابی» آنها را از شمول کلّی به شمول محدود و مصرّح نازل کرد و سپس با گذراندن آنها از مجرای تدابیر روشمند و عقلانیت عصر، خصیصه بینالاذهانی بودن (همگانی شدن) را در آنها محقق کرد و به این سان است که میتوان با درونمایههای «خودی» در میان دیگران جای پایی باز کرد و با فرآیند و قبول نقد، روندی تکاملی و پیشرونده را آغاز کرد.
________________________________________
میکنند، این است که تعداد عاملهای به دست آمده به فنون تحلیل عامل مختلفی که به کار میرود و تعداد آزمونهایی که پژوهشگر مورد تحلیل عاملی قرار میدهد بستگی دارد. مسأله دیگر مربوط به نامگذاری عاملها بعد از استخراج آنها است. روش تحلیل عاملی پوچی این افسانه را که علم عینی و بیطرف است آشکار میکند» (شکلتون و فلچر، 1371، ص31).
1 مدیر گروه روانشناسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تنکابن.
2. Psychology.
3. Science.
4. Organism.
5. Wundt.
6. Watson.
7. Mayer.
8. Structuralism.
9. Fanctionalism.
10. Psychoanalysis.
11. Phenomenological approach.
12. Neurobiological approach.
13. Behaviorism.
14. Cognitivism.
15. Response.
16. Stimulus.
17. Thorndike.
18. Skinner.
19. Hull.
20. Pavlov.
21. Breland, M & Braland,K.
22. Bolles.
23. Seligman.
24. Gestalt.
25. Information processing.
26. Idiographic technique.
27. Nomothetic technique.
28. Correlation.
29. Experiment.
30. Reductionism.
31. درباره نوع گزینش روشهای آماری توسط پژوهشگران و بروندادهای متفاوت پژوهشیِ ناشی از آن گفتهاند: «در روش تحلیل عاملی [یکی از روشهای آماری] نیز مانند دیگر زمینههای روانشناسی غالبا درمییابیم که پاسخی منحصر به فرد برای سؤالها یا بهترین راه انجام دادن کارها وجود ندارد. یکی از دلایل اصلی عدم توافق درباره ماهیت هوش... یا درباره تعداد ابعادی که شخصیت را توصیف
32. Paradigm
33. Positivism
34. Mary Hesse
35. برای آگاهی بیشتر ر.ک. ابراهیمی دینانی، غلامحسین، قواعد کلی فلسفی، ج3، ذیل قاعده «الجزئی لایکون کاسباً و لامکتسبا».
36. Instrumentalism.
37. Nagel.
38. Idaslism.
39. نکته جالب توجه این است که بیشتر واضعان این رویکرد، از فارع التحصیلان و افراد مؤثر در رشته فیزیک بودند.
40. Realism
41. critical realism.
42. این ملاک در اثر «ماژور» Mazure (1988) نیز به عنوان شاخص علمی بودن یک نظریه ذکر شده است. مطابق این شاخص مدعی یک نظریه باید نشان دهد که در چه صورتی دست از سخن خود خواهد کشید.
43. Normal Science.
44. Kuhn.
45. Against method.
46. Feyerabend.
47. تفکیک دو مقام داوری و گردآوری، از آثار عبدالکریم سروش اخذ شده است.
48. Tolman.
49. شاهد مبطل این ادعا این است که شاید بتوان پژوهشی را یافت که کاملاً در همه ابعادِ خود، از مشاهده بر آمده باشد و یا هیچ پیشنگاشته یا پیشفرضی او را هدایت نکرده باشد و در هر صورت ادعای نویسنده ابطالپذیر است! اگر چنین نمونهای پیدا شود قطعاً از تعمیم مدعای خود دست خواهم کشید و در آن تجدید نظر خواهم کرد.
50. Benzene.
51. Decartes (1596-1650)
52. Hobbes ( 1588-1679)
53. Bentham ( 1788-1832)
54. John lock ( 1631-1704)
55. Kant( 1724-1884)
56. Darwin ( 1809-1882)
57. آیات زیادی در قرآن آشکارا پیشفرضهایی را درباره ماهیت انسان ارائه میکند: بقره، 30؛ اسراء، 11؛ فصلت، 49؛ شمس، 30؛ اسراء، 67؛ عادیات، 6؛ معارج، 19ـ21؛ اسراء، 83؛ بقره، 170 گذشته یا حال به آینده؟ احزاب، 72؛ اسراء، 100؛ انعام، 165 تفاوتهای فردی؛ اسراء، 18ـ19 جبر و اختیار؛ ابراهیم، 43؛ لیل، 4 تفاوتهای فردی؛ ابراهیم، 4 جبر و اختیار؛ رعد، 11 جبر و اختیار؛ عنکبوت، 40 جبر و اختیار؛ لقمان، 25 استعداد بالقوه یا ارگانیسم تهی؛ روم، 29 استعداد بالقوه یا ارگانیسم تهی
58. این مقاله کاملاً به استدلال درباره امکان طرح رویکرد جدید در سطح سوم اختصاص داشته است. >
2. Psychology.