روانشناسی اسلامی: آیا امکانپذیر است؟
چکیده
آیا طرح رویکرد یا مکتبی جدید در روانشناسی با عنوان «روانشناسی اسلامی»، با توجه به مبانی علمی، روششناختی و فلسفی ممکن است؟ برای پاسخ به این سؤال باید ابتدا با توجه به تحول تعاریف روانشناسی، وجود تبیینهای متفاوت از رفتار، جهتگیریهای روشیِ گوناگون، و با تأکید بر پیچیدگی واقعیت، امکان شناسایی و طرح موضوع جدید و اتخاذ سمتگیریِ روشی و نظریِ تازه را بررسی کرد. مؤلف با تأمل در مؤلفههای فوق و طرح رویکردهای علم شناختی، به نقد دیدگاهی پرداخته است که مدعی است علم با پدیدههای عریان سروکار دارد. آنگاه میکوشد با روش مقبول جامعه علمی، فرضیههای خود را به آزمون بگذارد و یافتهها را از حریم خودِ روانی، دینی، فرهنگی و فلسفی به حریم مشترک بین آدمیان بکشاند. مقاله در ادامه به بررسی سه روندی که از پیشفرضهای اسلامی یا بومی متأثر است، پرداخته و در پایان برای گسترش تحقیقات روانشناسی با دیدگاههای بومی و اسلامی پیشنهادهایی را عرضه کرده است.
واژههای کلیدی: روانشناسی اسلامی؛ ساختگرایی؛ کارکردگرایی؛ روانکاوی؛ رفتارگرایی؛ شناختگرایی؛ روش آزمایشی.
مقدمه
بشر از آغاز تولّد، در پیِ فهم واقعیات پیرامون خود بوده است. البته چند چهرهگی، راز آلود بودن و پیچیدگیِ واقعیات سبب شده است که هیچگاه به ماهیتِ واقع، آن گونه که «هست» و به صورت یکپارچه دست نیابد. از سوی دیگر همین پیچیدگی و چند بعدی بودن واقعیات موجب شده است که باب جستوجوگری و کشف واقعیات و اختراع همواره باز باشد. بنابراین روشن است کسی یا کسانی مدعی باشند که چهرهای از یک واقعیت مغفول مانده است و بخواهند با طراحی جدید، تبیینی دیگر ارائه کنند و بر بُعدِ تاریک و ناشناخته یک واقعیت، نوری بتابانند تا در گسترش و تعمیق شناخت آن پدیده سهم خود را ادا کنند و دانش علمیِ آن حوزه را گامی به جلو برند.
در این مقاله امکان طرح یک دیدگاه یا مکتب جدید در روانشناسی، به نام «روانشناسی اسلامی» بررسی میشود. ابتدا با کاوش در درون این علم معلوم ساختهایم که از اوائل طرحِ آن به عنوان یک رشته علمی، تا به حال، تحولات، تغییرات و گوناگونیهای فراوانی در اتخاذ موضوع مورد مطالعه، انتخاب موضوعی تئوریک یا تبیینی و جهت گیریهای روشی در طول روند یک کار علمی، تجربه شده است. همچنین نه تنها هر موضع و تعریفی در طول تاریخِ خود، دچار دگرگونی گشته است، بلکه در تبیین یک کنش خاص نیز همزمان مواضع رقیب متعددی فعالیت دارند. بنابر این با توجه به پیچیدگی موضوع و وجود ابعاد ناشناخته و مغفول دیگر، امکان طرح دیدگاه جدید، نه تنها ممکن بلکه بدیهی به نظر میرسد. سپس با توجه به دیدگاههای علمشناسی، امکان طرح روانشناسی اسلامی را در عالیترین شکل خود، یعنی نه فقط در عرصه کاربرد و یا تعیین شرایط فرهنگیِ استفاده از پژوهشهای دیگران، بلکه در مقام تولید فرضیه و ایجاد جهتگیری در محقق برای ترسیم چارچوب فعالیتهای علمی و شناخت واقعیتهای روانی و تفسیر نتایج به دست آمده، بررسی خواهیم کرد. همچنین در این قسمت امکان و میزان نفوذ معارف ما قبل بشری را در واقعیتشناسی مورد توجّه قرار میدهیم و سازوکارها و حدود آن را به بحث میگذاریم.
پرسشهای دیگری نیز در کانون توجه نویسنده است: آیا در صورت وجود امکان طرح روانشناسی اسلامی، ضروری است به صفت اسلامی، تأکید شود و این تأکید چه پیامدهایی ممکن است داشته باشد؟ چگونه میتوان از جهانشمولی یافتهای که از پیشینه معرفتیِ خاص تغذیه میشود، سخن گفت؟ نقش بسترها و شرایط سیاسی ـ اجتماعی در تولید نظریههای مبتنی بر متون بومی ـ اسلامی چیست و چگونه میتوان شرایط بهتری را مهیا کرد؟ در چه ابوابی میتوان به طرح پژوهشهای متأثر از پیشینههای ماقبل تجربه اقدام کرد؟ حدود عمل روانشناسی اسلامی کدام است؟ و به چه نکات محوری و اساسی در طرح چنین تلفیقِ به ظاهر نامأنوسی (روانشناسی اسلامی) باید توجه داشت؟
تحول تعاریف و گوناگونیهای تبیینها و روشها در روانشناسی
از سال 1879 که روانشناسی2 به عنوان یک «علم»3 کار خود را آغاز کرد، تا امروز که بیش از یک قرن از فعالیت آن میگذرد، هنوز نظریهپردازانِ این رشته در تعیین قلمرو، روش فعالیت و موضوع مورد مطالعه به توافق کاملی دست نیافتهاند. دامنه موضوعیِ آن از ابعاد گوناگون موجود زنده4 تا متغیرهای مختلف محیطی گسترده و آونگ نظریهای در تأکید بر یکی از آنها همچنان در حال تغییر است. ابتدا نظریه پردازان در تبیین و مطالعه رفتار آدمی به متغیرهای ارگانیسمی و در اواسط عمر این علم بیشتر بر متغیرهای محیطی تأکید داشتند. امروزه گرایش برجستهای به متغیرهای ارگانیسمی در آنها مشاهده میشود. تحول تعاریف روانشناسی و ظهور رویکردهای تبیینیِ متعدد، گواه چنین تغییراتی است.
روانشناسی طی تاریخچه کوتاه خود به گونههای متفاوتی تعریف شده است. نخستین دسته از روان شناسان حوزه کار خود را مطالعه «فعالیت ذهنی» میدانستند. با توسعه رفتار گرایی در آغاز قرن حاضر و تأکید آن بر مطالعه انحصاریِ پدیدههای قابل اندازهگیریِ عینی، روانشناسی به عنوان «بررسی رفتار» تعریف شد. این تعریف معمولاً، هم شامل مطالعه رفتار حیوانها بود و هم رفتار آدمیان؛ با این فرضها که: 1) اطلاعات حاصل از آزمایش با حیوانها قابل تعمیم به آدمیان است و 2) رفتار حیوانها فی نفسه شایان توجه است. از 1930 تا 1960 در بسیاری از کتابهای درسیِ روانشناسی، همین تعریف ارائه میشد. اما با توسعه روانشناسیِ پدیدارشناختی و روانشناسیِ شناختی، بار دیگر به تعریف قبلی رسیدهایم ... (هیلگارد و همکاران، 1367، ج1، ص35).
سه نمونه از تعاریف روانشناسی که در ابتدا، میانه و انتهای یک قرن فعالیتِ علمیِ این رشته ارائه شده است، به فهم تحول موضوعیِ این رشته کمک بیشتری میکند:
روانشناسی باید چیزی را مطالعه کند که ما آن را «تجربه درونی» مینامیم؛ یعنی ادراکات حسی و احساسات و افکار و خواستها ـ در مقایسه با موضوعات "تجربه بیرونی " که در علوم طبیعی مطالعه میشوند (وونت5، 1892).
از نظر رفتار گرا، روانشناسی آن رشته از علوم طبیعی است که موضوع مطالعه آن، رفتار آدمی است؛ یعنی کردارها و گفتارهای او، اعم از این که آموخته یا ناآموخته باشند. (واتسون6، 1911).
روانشناسی عبارت است از تحلیل علمی فرایندهای ذهنی و ساختهای حافظه آدمی به منظور درک رفتار وی (هیلگارد و همکاران، 1367، ج 1، ص 36 به نقل از: مه ییر7، 1981).
آشکار است که تعاریف متنوع، حاکی از شکلگیری مکاتب یا رویکردهای متنوعی در عرصه روانشناسی بوده، که هر کدام فعالیتهای پژوهشیِ خود را در جهت خاصی متمرکز ساختهاند: ساختارگرایی8 (مطالعه ساختار ذهن و هشیاری)، کارکردگرایی9 (مطالعه کارکرد ذهن)، روانکاوی10 (مطالعه ناهشیاری)، پدیدارشناسی11 (مطالعه پدیدارها یا تجارب شخصی افراد)، رویکرد زیست عصب شناختی12 (مطالعه فرآیندهای زیستی عصبی)، رفتارگرایی13 (مطالعه رفتار)، شناختگرایی14 (مطالعه فرایندهای ذهنی و شناخت).
در حال حاضر ساختار گرایی در شکل آغازین خود در کانون توجه روان شناسان نیست، با این حال بقیه مکاتب به طور همزمان عرصه گستردهای از دلمشغولیهای محقّقان را به خود اختصاص دادهاند.
در تبیین رفتار یا پاسخ15(R) نیز وحدت روش مشاهده نمیشود: آیا در تبیین رفتار باید به جاندار (O)متوسل شد یا محیط (محرکهای بیرونی16 S) و یا به یک ترکیب تعاملی از هر دو؟ آیا در دیدگاه تعاملی، جاندار جایگاه تبیینی مهمتری دارد یا محیط؟ آیا منظور از رفتار، نوع آشکار آن است یا پنهان یا هر دو؟ آیا در توسل به جاندار برای تبیین رفتار باید به پیشینه ارثی مراجعه شود و یا وابستههای عصبی زیستی یا شناختی و اراده...؟ و این که آیا میتوان در تبیین رفتار فقط به ذکر علت پرداخت و از دلیلهای انتخاب رفتار از سوی جاندار به ویژه انسان ذکری به میان نیاورد؟
در گرایش نظری به هر کدام از آنها نیز تأکیدهای مفهومی متنوعیِ مشاهده میشود. مثلاً اگر مراجعه به جاندار در دستور کار پژوهش تبیین گر باشد، ممکن است بُعد خاصی از آن (شناخت یا وابستههای فیزیولوژیکی یا حالات روان شناختی و یا ناهشیاری) مورد توجه باشد که دیگر محققان آن را در حوزه پژوهش خود لحاظ نکردهاند. در مراجعه به محیط و تعیین میزان تأثیر پذیری جاندار، به رغم پژوهشهای گسترده و آزمایشهای گوناگونی که روی حیوانات انجام گرفته است نیز توافق روشنی وجود ندارد: آیا میزان تأثیرپذیری او در حدودی است که او به لحاظ نوروفیزیولوژیکی برای آن آمادگی دارد (ثرندایک)17 یا این که تأثیرپذیری از محیط، مطلق است و هر چیزی را میتوان به جاندار آموخت (اسکیز).18 و یا فقط به محرکهای کاهش سائق محدود میشود (هال19)، یا هر پیوندی بین محرک شرطی و غیر شرطی امکانپذیر است (پاولف20)، یا در حدودی است که باطرحهای غریزی موجود در جاندار تداخل نیابد (برلاندها21)، یا این که اثر محیط محدود به افزایش حساسیت جاندار در موقعیت یادگیری است و جاندار چیزی یاد نمیگیرد، بلکه فقط انتظارات ذاتی خود را با موقعیتهای خاصی مرتبط میکند (بولِس22) یا تأثیرپذیری در حدودی است که جاندار برای آن یک آمادگی از پیش تعیین شده داشته باشد (سلیگمن23)، یا در حد شکوفا کردن استعدادهای نهفته در فرد یا فعّالسازی ذهن است (گشتالت 24 و خبرپردازی 25) و یا... (هرگنهان و آلسون، 1377).
در عرصه جهت گیریهای روشی نیز تصمیمگیری محققان بسیار متفاوت و متنوع است: این که چه جنبهای از پدیده را باید در کانون توجه پژوهشی قرار داد؟ آیا باید آزمودنیِ واحدی را در شرایط گوناگون بررسی کرد (فن فردنگر26)، یا باید از گروه آزمودنیها استفاده کرد و عملکرد متوسط آنها را مورد توجه قرار داد (فن قانون نگر27)؟ نمونه پژوهش باید از جامعه انسانی انتخاب شود یا از جامعه حیوانی؟ به بررسی روابط متغیرها با یکدیگر بپردازیم (فن همبستگی 28)، یا تأثیر متغیری را بر متغیر دیگر بسنجیم (فن آزمایشی)29؟ اثر کدام متغیر، مستقل است و در کدام بُعد (محیطی یا ارگانسمی) و در چه سطح و میزانی باید بررسی شود؟ متغیر وابسته و شاخص سنجشِ میزان تغییرات آن کدام است؟ واحد مطالعه، رفتار یکپارچه و هدفمند (کل نگری) است یا پیوندهای اختصاصی محرک و پاسخ (کاهش گرایی)30؟ برای آزمون فرضیه چه روش آماری را باید برگزید31 و چه تفسیری را از یافتهها بایستی ارائه داد؟ (هرگنهان و السون، 1377).
بنابراین، آشکار است که در بدو امر و یا در شروع یک فعالیت علمی، پژوهشگر رو در روی واقعیات عریان و خالص نیست و نقش او نیز بازتابش آن واقعیات به دیگران نمیباشد. بلکه قبل از تجربه و مشاهده، متغیرهای بسیاری همچون علائق شخصی، انگیزهها، جهتگیری نظری، ملاحظات اخلاقی و اجتماعی و... ممکن است او را به گزینش، تحلیل، ترکیب و تفسیر خاصی سوق دهد و درنتیجه در پایان فعالیت خود به یافتههایی برسد که متفاوت و گاه متضاد با بروندادهای پژوهشی دیگران است. بازار انتخاب و گرایش در عرصه فعالیتهای علمی آنچنان داغ است که گفتهاند:
معمولاً چنین تصور میشود که علم یک وسیله بسیار عینی سرد برای رسیدن به «حقیقت» است. با این حال دانشمندان اغلب بسیار عاطفی و ذهنگرا هستند و حقیقتی که کشف میکنند، پویا است و جنبه احتمالی دارد (هرگنهان والسون، 1377، ص 38).
حال اگر این تحولات و گوناگونیها را در موضوعیابی رویکردهای تبیینی و جهت گیریهایی روشی به گونهای تحلیلی، تفسیری و تاریخی بررسی کنیم، به چند نتیجه مهم خواهیم رسید:
1. معرفت علمی ثابت نیست. به عبارت دیگر در گذر زمان و به سبب رشد نظریهها و تحول مفهومی، طرح دیدگاهها، و رشد ابزار و وسایل سنجش، یافتههای علمی دستخوش تغییرات جدی میشوند. این تغییرات، گاهی بنیادی است مثل حذف یک پارادایم،32 یا طرح یک پارادایم رقیب؛ و گاهی جنبه تکاملی و پیشرونده دارد، مثل طراحی آزمایشهای جدید و استخراج یافتههای معتبرتر و عرضه مفاهیم روشنتر و فرضیههای قویتر. بنابراین در روند این تغییرات، چسبیدن به آرا، مکاتب و یافتههای جدید یا قدیم و طرد امکان طرح هر گونه پارادایمِ دیگر، همانقدر غیر علمی است که انکار کامل معارف متراکمی که محققان تا به حال گردآوری و معرفی کردهاند.
2. «واقعیت» ی که موضوع مورد مطالعه یک رشته علمی است، عریان و آشکار در معرض محقق قرار نمیگیرد. اگر واقعیتِ مورد مطالعه ساده، بسیط و آشکار میبود، آنگاه این همه گوناگونی و حتی تضاد در طرح آرا و یافتهها پدید نمیآمد و امکان توافق جمعی در میان عالمان بدیهی مینمود. بنابراین، چند بعدی بودن، پیچیدگی و گستردگیِ مفهومیِ یک واقعیت چنان است که امکان کشف بُعد دیگری از آن یا ارائه یک طرح ادراکی و مسائل جدید، و تعیین راهکارها و روشهای جدید را بسیار محتمل مینماید.
3. جهتگیری نظری در نوع، کیفیت، میزان، نامگذاری و حتی تفسیر مشاهدهها و یافتهها کاملاً تعیین کننده است. این که چه چیزی برای محقق اهمّیت پژوهشی پیدا میکند، چه نامی بر عوامل کشف شده مینهد، بر چه بُعدی از موضوع مورد علاقه تأکید داشته باشد، بر وجوه متمایز و منحصر به فرد ارگانیسم توجه کند یا عملکرد متوسط و وجوه مشترک بین افراد در کانون توجه او باشد، و چه تفسیری از یافتهها بکند و... همه به پیشفرضها و جهتگیری نظری و مفهومیِپژوهشگر مرتبط است. بنابراین به لحاظ علمی، پیشفرضِ نقلی و عقلی خاصی را برگزیدن و بر موضوع و جهتگیری خاصی تأکید ورزیدن و با روشهای معقول جامعه علمی آن را بررسی کردن و به نتایج و یافتههای بین الاذهانی رسیدن، نه تنها ممکن است، بلکه جریان فعالیتهای محققان حاکی از طی چنین فرایندی است. غیرعلمی این است که بخواهیم به جهتگیری نظری معیّن و یافتههای خاصی آنچنان گرایش بیابیم که گویی حریم مفهومیِ آن، همه حریم علمی در آن حیطه را پوشانده است و یافتهها و نتایج آن قطعی، غیر قابل خدشه و لذا تغییرناپذیرند و هیچ جایی برای عرضه مفاهیم و دیدگاههای دیگر نمانده است!
تنوّع رویکردهای علمشناسی و مبنای علم شناختی طرح یک رویکرد جدید
درباره پیچیدگیِ واقعیت مورد مطالعه و در نتیجه، تنوع تمرکز پژوهشی محققان بر ابعاد مختلف و تفاوت دیدگاهها در هدایت و تفسیر مشاهدهها بحث شده است و گفتهایم که هم طرح موضوعها و دیدگاههای جدید و هم تغییر یافتههای فعلی پژوهشگران دیگر، امری علمی بلکه کاملاً با ماهیت یک کار پژوهشی سازگار است. در این قسمت ضمن اشاره به تنوع و قوت و ضعف رویکردهای علمشناسی، به این نکته میپردازیم که دیدگاهی که در مقابل یافتههای علمی جزمینگر است و آنها را تغییرناپذیر میداند و چنان از علم سخن میگوید که گویی کاملاً آشکار و محسوس است و برای همگان معنای واحدی دارد، در میان علم شناسان جایگاه معتبری ندارد. امروزه علمشناسان در تبیین یافتههای علمی از تلقی «اکتشاف» به تلقی «خلاقیت» روی آوردهاند و همگان باور دارند که فعالیت علمی، از مراحل آغازین تا آزمون فرضیه، و برخی معتقدند تا رسیدن به یافتهها یک کار فردی و مبتنی بر انگیزهها، پیشفرضها و مسائل قبل از «تجربه» است. و محقق محتوای عملیاتی آن موارد پیش از «تجربه» را در چارچوب روششناسیها، موازین و استانداردهای جمعی و بینالاذهانی به آزمون میکشاند و ره آوردهای خاص خود را با موازین جمعی عالمان، جایگیر و مستقر میسازد، و به این سان «علم» متولد میشود. بنابراین طرح یک پیشفرض و باور فرهنگی، دینی، فلسفی، اخلاقی و فردی، و آن را به شکلی مصرّح به مراحل نخستینِ یک کار علمی تزریق کردن، و تدابیر بین الاذهانی ساختن آن را در حوزه علمی خاصی پیگیری کردن، نه تنها مجاز است که واقعیت کار عالمان بیانگر طی چنین فرایندی است.
دیدگاه علمشناختی اثباتگرایی
33
مطابق این دیدگاه، مشاهده، تنها مجرا و بنیاد اطمینان بخشی است که برای کسب شناخت میتوان بر آن تکیه کرد. بنابر این، فعالیت علمی از مشاهده مستقیمِ حسّی آغاز و سپس با تراکم مشاهده، فرضیه تدوین میشود و با آزمودن، تکرار و اثبات آن، قانون شکل میگیرد. فرضیههایی که به اندازه کافی تکرار و اثبات شده است، شکل قطعی و یقینی به خود میگیرد و از امور ثابت علمی محسوب میشود . بنابراین، تجربه علمی، کاملاً غیرشخصی و امری محسوس و خارج از ذهن عالم است و ذهن نقش آینهای را دارد که واقعیات را در خود منعکس میکند؛ نه از خود چیزی اضافه و نه در مشاهده تصرف میکند و نه چیزی را سوگیرانه برمیگزیند (باربور، 1362). کار عالم فقط اکتشاف است؛ کشف چیزی که در عالم خارج وجود دارد و ملاک پذیرش یافتهها و یا گزارههای علمی این است که به مشاهده تحویلپذیر باشند و نیز بتوان برای آنها شواهد مثبت یافت. در این صورت گزارهها درست، قطعی و علمی تلقی میشوند و در صورتی که به مشاهده تحویلپذیر نباشد، غیر علمی، نادرست و حتی فاقد معنا هستند.
بر اساس این دیدگاه، بنا نهادن «علم»ی که سنگ بنای آن قبل از مشاهده گذاشته شود، مثل این است که بگوییم از دایره شمول فعالیت علمی خارج شده است. اما این برداشتِ جزمی نگر و غیر پویا که پایبندی به آن، فرصت هر گونه زایایی و تولید را از محقق میستاند، با انتقادهای فراوانی مواجه شده است که به برخی از آنها با توجه به هدف این مقاله اشاره میکنیم.
یک: ترجمه بسیاری از نظریهها به عبارات حاکی از مشاهده، امکانپذیر نیست، به فرض هم که ممکن باشد هیچ نظریهپردازی حاضر نیست، دست از نظریههای موفق خود بردارد. به عبارت دیگر چون قبل از چنین کاری توفیق نظریه خود را در پیشبینی و تبیین پدیدهها ملاحظه میکند، خود را در برگرداندن تمامی مفاهیم به مشاهده بی نیاز احساس میکند.
دو: اگر بتوان همه جا، به جای تصورات نظری، تعاریفی مشتمل بر او صاف مشاهدهپذیر نشاند، نظریهها قابلیت رشد و تکامل خود را از دست میدهند و بیثمر میشوند. انتظاری که از نظریهها میرود این است که فراگیر و پیش بینی کننده باشند و لذا بدون دچار شدن به تحولی گوهری در معنا، مشاهدات متعدد و نامعین بسیاری را در خود هضم و جذب کنند. تعاریف عملیاتی جایی برای این هضم و جذب باقی نمیگذارند و دایره مشاهدهها را که بالقوه بی پایان و اغلب نامکشوف اند، تماماً در بر نمیگیرند (ماری هسه،34 1372).
سه: در گزارههای مشاهدهای همیشه یک نظریه به عنوان پیشفرض وجود دارد. مثلاً اگر یک روانشناس فردی را به دلیل دوری از هنجارهای اجتماعی، «نابهنجار» تلقی کند، این نظریه را از قبل پذیرفته است که دوری از «هنجار» شاخص بیماری یا اختلال روانی است.
چهار: صحت و سقم مشاهده مشروط به تعیین صحت و سقم نظریه یا یک پیشفرض است. به عبارت دیگر بدون یک پیشفرض یا نظریه تعیین موضوع مشاهده و صحت و سقم آن، امری دشوار بلکه محال است. به مثال زیر توجه کنید:
استادی که پارهای از جسم سفید رنگِ استوانهای شکل را در مقابل تختهکلاس در دست دارد، میگوید: «این یک گچ است» ولی همین گزاره مشاهدهای در صورتی درست است که تعمیم نظریهای که در پشت آن نهفته است مورد قبول باشد: پارههای استوانهای شکل سفید رنگی که در کلاس درس و کنار تخته سیاه یافت میشود، پاره هایی از گچ است. کاملاً روشن است که چنین نظریهای را نمیتوان قطعا حقیقی دانست. ممکن است شیء ساختگی دیگری باشد که با دقت و ظرافت فراوان به شکل گچساخته شده است. ممکن است به استاد گفته شود، اگر شیء استوانهای بر روی تخته سیاه کشیده شود و خط سفیدی از خود بر جای بگذارد، یک گچ است. این نظریه را نیز کاملاً نمیتوان پذیرفت، چون چیز دیگری نیز ممکن است همین نشانه را داشته باشد. بنابراین تا زمانی که یک نظریه و یا یک تعمیم نظری، قبل از مشاهده مسلّم گرفته نشود، به هیچ مشاهدهای نمیتوان اعتماد کرد. حتی اگر بخواهیم آزمایش را دقیقتر کنیم، مثلاً شیء استوانهای شکل را آزمایش شیمیایی کنیم، باز مشمول تعدادی نظریههای شیمیایی میشود که فقط پذیرش اعتبار آن نظریهها میتواند به مشاهده ما اعتبار ببخشد (چالمرز، 1373).
بنابراین، مشاهده، فی نفسه معنای خاصی را به مشاهدهگر القا نمیکند، بلکه معنای آن کاملاً وابسته به نظریه یا پیشفرضهای قبل از آن است. اگر نظریه عوض شود، معنای قبلی آن مشاهده نیز عوض میشود. مثلاً در مورد گزارش آن روانشناس درباره بیمار تلقی شدنِ فردی که از هنجار اجتماعی فاصله دارد، اگر به نظریه دیگری معتقد باشیم که:
... بیشتر روانپزشکان ساختمان خاص اجتماعی خود را چنان بدیهی میگیرند و بی چون و چرا قبول میکنند که اگر کسی با آن انطباق کامل نداشت، به کم ارزشی متصفش میسازند؛ و به عکس، افرادی را که با این ساختمان منطبق شدهاند، در سلسله مراتب ارزشهای انسانی گرانبهاتر میپندارند. وقتی میان دو مفهوم بهنجار و «نوروتیک» تمیز قائل شویم، به این نتیجه میرسیم که از نظر ارزشهای انسانی، فرد نوروتیک غالباً سالمتر از کسی است که به سبب سازش کافی بهنجار پنداشته میشود... و این سازش به بهای از دست نهادن نفس فردی وی تمام شده است و بسا که در این معامله، فردیت و خود انگیختگیِ طبیعی او به کلی از میان برخاسته باشد و از سوی دیگر میتوان گفت نوروتیک کسی است که در پیکار به خاطر حفظ نفس فردی خود حاضر به تسلیم نشده است (اریک فروم، 1366، ص 152).
آنگاه آن نشانگانِ مشاهده شده از یک شخصِ جماعت گریز و یا نوروتیک ممکن است از برداشت بیمار انگارانه به برداشتهای دیگر انتقال یابد.
پنج: تأکید بر مشاهده و از تراکم آن به اصول علمی دست یافتن، در واقع تأکید بر صحت استقراء است که به جد مورد تردید واقع شده است. اصل استقراء به اختصار چنین است که اگر در اوضاع و احوال گوناگون، پدیدهای با ویژگی خاصی مشاهده شود، این اصل کلی نتیجهگیری میشود که همه مصادیق پدیده دارای آن ویژگی هستند. ولی این برهان به لحاظ منطقی معتبر نیست. برای مثال فرض میکنیم مشاهده تعداد بسیار زیادی از کلاغ در اوضاع و احوال، این گزاره را به اثبات رسانیده است که تمام کلاغها سیاه رنگ هستند. این، استدلالی استقرایی است. اما منطقاً نمیتوان تضمین کرد که کلاغِ غیر سیاهی در آینده مشاهده نشود. بنابر این اگرچه مقدمات استدلال درست است، نتیجه ممکن است نادرست باشد. مثال دیگر به بوقلمون استقراییگرِ معروف است: بوقلمونی از بامداد نخستین روزی که به چراگاه وارد شد، مشاهده کرد که در ساعت 9 بامداد به او غذا میدهند. ولی به عنوان یک استقراییگرِ محتاط، در نتیجهگیری عجلهای نداشت. او بارها مشاهده کرد که در ساعت 9 صبح هر روز به او غذا میدهند. سرانجام به این نتیجه قطعی رسید که من همیشه در ساعت 9 صبح غذا خواهم خورد. این نتیجهگیری به شیوهای غیر عادی در صبح یک روز باطل شد و به جای غذا سرش را بریدند (چالمرز، 1373).
این موارد نه تنها روشن میکند که شواهد ـ هر چقدر هم که زیاد باشد ـ نمیتواند به یقین چیزی را به اثبات برساند، بلکه نشان میدهد که اساساً تجربه نقش اثباتی ندارد. برپایه این برداشت، اصل تکرار پذیری نیز مورد تردید است. این که گفته میشود مشاهده باید متعدد باشد و در اوضاع و احوال متفاوت صورت بگیرد تا برای نتیجهگیری مفید واقع شوند نیز مبهم است. گاهی یک بار تجربه افراد را به نتیجه میرساند (مثل تجربه بمب اتم در جنگ جهانی دوم) و گاهی چندین بار تجربه نیز برای نتیجهگیری کافی نیست (مثل پیشگوییهای درست یک طالع بین). این موارد نشان میدهد که در تعیین این که چه مقدار تکرار کافی است و یا در بررسیها چه متغیر هایی باید معنادار و درخور توجه و یا بیاهمیت تلقی شوند، به نظریههای پیش از مشاهده بستگی دارد.
شش: اگر مشاهده و حس، نخستین قدمِ کسب معرفت باشد، حتی از توجیه ادراک مفاهیم نیز باز میمانیم. مثلاً مفهوم «سرخی» را در نظر بگیرید. یک استقرایی میگوید از تجربه مکرر چیزهای سرخ «مفهوم سرخی» به دست میآید. اما این ادعا خود مفهوم سرخ را به عنوان پیشفرض پذیرفته است. سؤال این است که این مفهوم ابتدا چگونه معنای خود را به دست آورده است؟ پرسش مهمتر این است که چگونه مشاهده اشیای سرخ که هر کدام به لحاظ وزن، شکل، حجم، مکان، زمان و... با یکدیگر متفاوت اند و ادراک یکی از آنها منطقاً نه به ادراک مشابه شیء بعدی منجر میشود و نه از ادارک اشیای قبلی ناشی شده است ـ چون هر شیء با ملاحظه تمام ویژگیهایش منحصر به فرد است ـ به یک ادراک کلی به نام «سرخی» میانجامد؟ آیا بدون انتزاع، فعالیت ذهن و یک استعداد پیشین برای ادراک کلیات، چنین امری فقط با تکیه بر مشاهده و حس امکانپذیر است؟ بنابراین، طرفداران اصالت حس حتی از تبیین شکلگیری مفاهیم نیز دچار مشکل میشوند. این نکته به خوبی در یک قاعده فلسفی مطرح شده است.35
دیدگاه علمشناختی ابزارانگاری
36
مکتب اثبات گرایی، برای محقق در شناخت واقعیات سهمی قائل نبود و مدعی بود که مشاهده عریان، «واقع» را آن گونه که هست به ما مینمایاند. بنابراین، اعتبار مفاهیمِ علمی به انطباق آنها با مشهودات وابسته بود. ولی ابزار انگاران برای محقق نقش ابداع قائل و معتقدند قوانین و نظریههای علمی «اختراع» میشوند نه اکتشاف؛ و اصرار بر سر این نکته را که در خارج باید موجوداتی وجود داشته باشند که مصداق مفاهیم باشند، بیهوده میدانند. مفاهیم علمی الزاماً با جهان خارج مطابقت کامل ندارند. این سؤال که آیا «الکترون» و یا «انگیزش» وجود دارد، سؤالی غیر مفید است. بلکه بیشتر دغدغه کارکرد مفاهیم علمی را دارند، تا درست و غلط بودن آنها را؛ یعنی اگر یک مفهوم علمی یا فرضیه یا نظریه راهبردی به مشاهدهای خاص یا انجام یک پیش بینی دقیق باشد، کافی است و لازم نیست که خودشان به مشاهده تحویلپذیر و یا با مشهودات تناظر داشته باشند. بنابراین در ارزیابی بروندادهای علمی باید به جای درست و غلط بدون آنها، به مفید یا غیرمفید بودن توجه داشت (باربور، 1362).
این رویکرد اگرچه در میان برخی از فیلسوفان علم رایج است با سؤالهای بی جواب بسیاری روبهروست. نِیگل37 در انتقاد از ابزار انگاری میگوید:
یک نظریه فقط وقتی وسیله مؤثر پژوهش است که اشیا و حوادث را چنان به یکدیگر ربط داده باشد که نتایجی که به مدد آن نظریه از دادههای تجربی میگیریم با سایر متعلقات واقعیت مشهود و فاق داشته باشد... بسیاری از دانشمندان گزارههای نظریهها را مقدمه هایی میپندارند که احتمال کذب آنها وجود دارد؛ چرا که عباراتی راجع به امور واقع مشهود هستند که ممکن است سرانجام معلوم شود باطل یا کاذب اند (باربور، 1362، ص201).
بنابراین اگر گفته شود که نظریهای معین غیر مفید است، یا نمیتواند به صورت قاعدهای برای نتیجهگیری و یا به عنوان راهنمای پژوهش به کار رود، برابر با این گفته است که بگوییم نادرست یا کاذب است. به همین جهت نمیتوان از مفید بودن یا مفید نبودن نظریهای سخن به میان آورد ولی از صدق و کذب آن بحث نکرد.
سؤال اساسی دیگر این است که اگر دو نظریه متناقض هر دو مفید باشند، چه باید کرد. در این موضع نیز ابزار انگار توان پاسخگویی ندارد و نیز نمیتواند توجیه کند که چرا بسیاری از کشفیات جدید حاصل کوششهایی است که برای حل آراء متعارض به عمل آمده است (باربور، 1362).
دیدگاه علمشناختی ذهنگرایی
38
در این رویکرد نقش عالِم فراتر از نقشی است که ابزار انگاری در نظر میگیرد. در اثباتگرایی، واقعیات جهان خارج بر اثر مشاهده در نزد عالِم، حضور مییابد. در ابزار انگاری نظریه و واقعیت از هم جدا میشود و مفاهیم نظری ساختههای ذهنی عالِم هستند که در راهیابیهای پژوهشگر، به کار او میآیند. ولی در ذهن گرایی، جز مفاهیم خود ساخته نظری به چیز دیگری دسترسی نداریم. ذهنگرایان به این نکته اعتقاد دارند که صورت و ساخت نظریهها همانا نتیجه عمل ذهن بر ماده بی شکلِ دادههای حسی است. به عبارت دیگر محسوساتْ جدا از فعالیت ذهن، ساخت و ماهیت قابل فهمی ندارند. واضعان این رویکرد تا آن جا پیش رفتهاند که مدعی شدهاند همه قوانین بنیادیِ فیزیک و ثابتهای طبیعت را میتوان از ملاحظات پیشین (ما قبل تجربی) بدون استفاده از هیچگونه نتایج تجربی اخذ کرد. یعنی همه آنها نتیجه قالبهای مفهومی خودماست که مشاهدات با جایگیر شدن در آنها معنادار میشوند. بنابراین چون فقط با قالبهای مفهومی سروکار داریم و این قالبها دستخوش تحول و تغییر میشوند، پس همراه تغییرِ مفاهیم، واقعیت نیز تغییر مییابد39 (باربور، 1362).
این رویکرد با مسائلی مواجه است: 1) اگر ما فقط با ساختههای ذهنی مواجهیم، پس چرا مشاهدات تجربی با بعضی از آن مفاهیم سازگارند و با بعضی ناسازگار؟ به عبارت دیگر چرا مشاهدات ما میتواند برای مفاهیم نظری نقش ابطالی داشته باشد؟ 2) چرا مفاهیم نظریهها تغییر مییابند اما واقعیات خالص یا بی شکل ثابت میمانند؟
دیدگاه علمشناختی واقعگرایی
40
این رویکرد برخلاف اثباتگرایی معتقد است که آنچه «واقعی» است، مشاهدهپذیر نیست و معرفت از تجربههای حسیِ پراکنده و ناپیوسته نشأت نمیگیرد و برخلاف ذهنگرایی معتقد است که مفاهیم، باز نمایاننده واقعیات درجهان هستند و آنچه در تکوین دانشِ ما سهم تعیین کننده دارد، عین معلوم است لذا علم، کشف و اکتشاف است و نه تماماً جعل و اختراع. در مقوله اکتشاف نیز اثباتگرایان به این فرضیه معتقد نیستند که فقط محسوسات تعیین کنندهاند و برخلاف ابزار انگارها طرفدار این رأیاند که مفاهیم معتبر، همانقدر که مفیدند، صادق و حقیقی هم هستند.
این رویکرد، واقعی بودنِ یک چیز را مشاهدهپذیر بودنِ آن نمیداند و بر شاخص «فهم پذیری» در ارزیابی مفاهیم علمی تأکید دارد و معتقد است تجریدها (مفاهیم علمیِ منتزع از واقعیات و روابط بین آنها) و واقعیات را نباید با یکدیگر اشتباه کرد که در غیر این صورت همان «عینیتزدگی» است. بنابراین علم، محصول تعامل بین عالِم و معلوم است. نقش عالم به این است که ماده خامِ تجربه با یک همکنشیِ متقابل درک میشود و فقط با تجزیه و تحلیل میتوانیم دادههای حسی را از کلِّ یکپارچهای که ادراک کردهایم، انتزاع کنیم (باربور، 1362).
دیدگاه واقعگرایی انتقادی
41
یک: این رویکرد معتقد است که هیچگاه دادههای حسی آن گونه که هستند در ما انعکاس نمییابند، بلکه همیشه هر چیز مشاهده شدهای بی درنگ از ویژگیهای خاص خود مجزا میشود و آنگاه در ظرف شناخت ما قرار میگیرد. بنابر این ما هرگز مشاهده محض و مستقیم نداریم. در این باره یکی از فلاسفه علم معاصر میگوید:
هر بیان و توصیف... کلیات را به کار میبرد. هر بیان خصلت یک نظریه و یک فرضیه را دارد درستی بیان «این جا یک لیوان آب است» را نمیتوان (به صورت کامل) با هیچ آزمایش حسی به اثبات رسانید. بدان جهت که کلمات کلی (کلیات) را که در آن وجود دارد، نمیتوانیم به هیچ آزمایش حسی خاصی وابسته کنیم (یک آزمایش مستقیم تنها یک بار مستقیماً معلوم است و با ملاحظه تمام ویژگیهای خود منحصر به فرد است) مثلاً از کلمه لیوان اجسام فیزیکی را در نظر داریم که رفتار قانون مانند معینی را نمایش میدهند و همین مطلب در مورد کلمه «آب» نیز صدق میکند (پوپر، 1368، ص 146).
نتیجه این است که چون زبان بدون کلیات نمیتواند کار کند، پس تمیز بین اصطلاحاتِ مشاهدهای و اصطلاحات نظری اشتباه است. همه اصطلاحات نظری هستند، ولی درجه نظری بودنشان با یکدیگر فرق میکند.
دو: مشاهده در این رویکرد، اگرچه نقشی قاطع در ابطال نظریهها میتواند داشته باشد، نسبت به فرضیه نقش ثانوی دارد:
... مشاهده فرآیندی است که ما در آن نقش فعالی داریم. یک مشاهده عبارت از یک ادراک و دریافت است، ولی دریافتی که طرحریزی و آماده شده است. یک مشاهده نداریم،بلکه یک مشاهده را میسازیم و انجام میدهیم... بر مشاهده همیشه یک علاقه خاص سبقت دارد، یا یک پرسش، یا یک مسأله یا به صورت خلاصه چیزی نظری در مقابل حسی. سرانجام میتوانیم هر پرسش را به صورت یک فرضیه یا یک حدس در آوریم و بر آن چنین بیفزاییم: «آیا چنین است؟ آری یا نه؟» بنابراین میتوانیم بگوییم که بر مشاهده یک مسأله یا یک فرضیه (یا هر نام دیگری که به آن بدهیم) تقدّم دارد. به هر صورت چیزی بر آن تقدّم دارد که علاقه ما را برانگیخته، چیزی که جنبه نظری و پژوهشی دارد. به همین جهت است که مشاهدهها همیشه گزینشی است و چیزی شبیه به اصل گزینش بر آن تقدم دارد (پوپر، 1374، ص381).
سه: این رویکرد برای مشاهده ارزش ابطالی قائل است نه اثباتی. اثبات گرایان مدعی بودند که اگر برای یک فرضیه (مثلاً همه کلاغها سیاه هستند) شواهد مثبتی فراهم شود، این مدعا ثابت میشود. بنابراین برای مشاهده ارزش «اثبات کننده» قائل بودند. اما واقع گرایان انتقادی میگویند که ما هیچ امر یقینی و ثابتی در علم نداریم و علم مجموعهای از حدسها و فرضهاست. چون تنها در صورتی فرضیه فوق کاملاً ثابت میشود که هیچ کلاغِ غیرسیاهی در گذشته و حال و آینده پیدا نشود. بنابراین با گردآوری شواهد مثبت نمیتوان بر صحت قضیهای پی برد. مشاهده در علم فقط میتواند ارزش ابطالی داشته باشد، یعنی یک نظریه تا زمانی معتبر است که مورد خلافی برای آن مشاهده نشود و یا از آزمونهای سخت سربلند بیرون آید (چالمرز، 1373).
پس ابطالپذیری42 شاخص تمیز علم از غیر علم است. مثلاً گزاره «چهار شنبهها هرگز باران نمیبارد،» ابطالپذیر و علمی است، چون کافی است که یک چهار شنبه باران ببارد. در اینجا این گزاره نسبت به مشاهدات و تغییر حوادث در بیرون حساس است و به همین دلیل علمی است. اما این جمله شرطی که «اگر موقع ازدواج شما فرا برسد، ازدواج خواهید کرد» چون با هیچ مشاهدهای نمیتوان آن را بالقوّه یا بالفعل ابطال کرد، غیرعلمی است، اما ممکن است کاملاً درست باشد. پس مطابق این رویکرد بین علمی و درست، و یا بین غیرعلمی و نادرست معادله برقرار نیست. امر علمی ممکن است درست یا نادرست و امر غیر علمی نیز ممکن است صادق یا کاذب باشد.
در مجموع از آموزههای واقعگراییِ انتقادی میتوان به این دریافت رسید که نظریه علمی نه تلخیص مشاهدات است (اثبات گرایی) و نه صرفاً ابزار راهنمای پژوهشگر (ابزارانگاری)؛ و نه الزاما حاصل انتزاع از مشاهدات است (واقعگرایی) و نه کاملاً مساوی با حقیقت (ذهن گرایی)، بلکه یک حدس خلّاق است که اکتشاف به راهنمایی آن صورت میپذیرد. هیچ مشاهدهای بدون وجود یک نظریه تحقق نمیپذیرد. بنابراین هر اکتشافی برای آزمونِ یک نظریه بوده است. همچنین نظریه، شرایط تازهای را برای انجام دادن آزمونهای تازه به وجود میآورد.